کوالا



تولد گرفته. بازهم همان همیشگی ها و بازهم همه شان کنارهم با لبخند به دوربین نگاه میکنند.دلم لحظه ای و فقط لحظه ای برای تک تکشان تنگ میشد. برای تمام روزهای گذشته برای جمع جیغ جیغو و پرسروصدایشان. اما لحظه ی بعد دلم حسادت میکند به جمعشان و به پایبندیشان و به نبود خودم درمیانشان. از همان روزی که یکیشان مهمانی گرفت و من از شنیدن اسمم میان پچ پچشان فهمیدم قرار نیست دعوت شوم و نشدم فهمیدم که فاتحه این رابطه خیلی وقت است خوانده شده حلوایش هم میل شده. نوش جان! حالا بعدازسالها نشسته ام و ضربه میزنم روی صفحه ی گوشی تا لایک شود عکس جمع ماندگارشان و آرزوی پایداری میکنم و این لحظه دلم خوشحال است به نبودن در میانشان.


نیومدم و ننوشتم تا هی از ناامیدی ها و از ناخوشی هام ننوشته باشم. امروز اومدم تا بنویسم از عمق لبخندم همیشه که نباید نق نق ها و غرغرها رو با بقیه شریک شد.

دیروز ناامید و کاملا تسلیم داشتم میرفتم تا همه چیز رو کنسل کنم اما درست وقتی که اندازه یه ایستگاه مترو و چندمتر اضافه تر مونده بود تا برسم یهو ورق برگشت و همه چیز درست شد و همه ی اون ناامیدیه شد یه لبخند عمیق رو لبم از اونا که یادم نمیاد آخرین بار کی و برای چی زدم. اینکه چه چیز مهمی بوده که من برای از دست دادنش ناامید بودم زیاد مهم نیست که حتی شاید خیلی با ارزشم نباشه چیزی که باعث این لبخنده میشه اون ورق برگشتنه اس درواقع وقتی اون اوج ناامیدی رو حس میکنی بعدش خیلی عمیق تر و دلچسب تر موفق شدن و رسیدن رو درک میکنی.

اینارو نوشتم تا بگم حتی در بدترین شرایطم ناامید نشید یکی هست که همیشه هوامونو داره.


لبخنداتون عمیق (:


نماز میخواندم ولی صدای مادربزرگ را میشنیدم که مامان را نصیحت میکرد میگفت انقدر به بچه ها سخت نگیر این چادر چیه که دست و پاشونو میگیره بگذار راحت بگردن و صدای مامان که در تلاش برای متقاعد کردن مادربزرگ بود. شنیدن این نصایح آن هم از زبان مادربزرگ برایم تازگی دارد چه میکند این پیشرفت تکنولوژی و ورود اینترنت به فامیل ما حتی توانسته! عقاید یک پیرزن هفتادو پنج ساله را بدون خون و خونریزی تغییر دهد. مادربزرگ حتی معیارهای زیبایی شناسیش هم تغییر کرده دیگر عمل های زیبایی را لازمه ی زیبا شدن میداند. چند روز پیش خاله دماغش را عمل کرد و مادربزرگ حالا او را زیباترین دخترش میداند. بعد از خاله همه ی فامیل در نوبت عمل های زیبایی به سر میبرند. باز جای شکرش باقی است که برای خودنمایی بیشتر پیش بهترین دکترهای شهر میروند. یک روز که سرشان خلوت شد باید نکات مثبت تکنولوژی را هم به آنها آموزش دهم مثل امکان پرداخت اینترنتی قسط هایشان تا دیگر صبح ها با تلفن بانک از خواب نازم نپرم.


اولین جلسه کارورزی خیلی خوب بود. از چیزی که انتظار داشتم صبر و تحملم بیشتر بود و بچه هام اونقدر لوس و شیطون نبودند فقط قسمت سختش یادگرفتن اسم های ناآشنای بچه ها بود ولی خب مزیتش این بود که از بین اسماشون برای پسرم اسم پیداکردم:دی

 


هیچ واژه ای برای نوشتن نمیدانم. چنان در شوک فرو رفته ام که آرزو میکنم کاش همه ی اینها یک شوخی بی مزه باشد و به زودی همه چیز به حالت اول خود هرچند بهم ریخته و ناخوشایند بازگردد. ذهن من توان آنالیز این فاجعه را ندارد و تنها واکنش آن برانگیختن حس ترحم و مهربانی به کودکیست که تا به امروز دوستش نداشتم. کودکی که بازیچه بیشعوری والدینش شده!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها